فاصله قلب ها...
استادى از شاگردانش پرسيد: "چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد میزنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟"
شاگردان فکرى کردند و يکى از آنها گفت: "چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست میدهيم"
استاد پرسيد: "اين که آرامشمان را از دست میدهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرفِ مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنيم؟ آيا نمیتوان با صداى ملايم صحبت کرد؟"
شاگردان هر کدام جوابهايى دادند امّا پاسخهاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد: "هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلبهايشان از يکديگر فاصله میگيرد. آنها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر کنند."
سپس استاد پرسيد: "هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلبهاشان بسيار کم است..."
استاد ادامه داد: "هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینياز میشوند و فقط به يکديگر نگاه میکنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصلهاى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باشد..."
به یاد داشته باش........
به ياد داشته باش هر وقت دلتنگ شدي به آسمان نگاه كن
كسي هست كه عاشقانه تو را مي نگرد و منتظر توست .
اشكهاي تو را پاك مي كند و دستهايت را صميمانه مي فشارد .
تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت .
و اگر باور داشته باشي مي بيني ستاره ها هم با تو حرف مي زنند .
باور كن كه با او هرگز تنها نيستي. فقط كافيست عاشقانه به آسمان نگاه کنی
مدت ها است که می خوام این شعر بزارم ولی نمی شد و بلاخره اره
یه پنجره با یه قفس ، یه حنجره بی هم نفس
سهم من از بودن تو ، یه خاطرس همین و بس
تو این مثلث غریب ، ستاره ها رو خط زدم
دارم به آخر می رسم ، از اونور شب اومدم
یه شب که مثل مرثیه ، خیمه زده رو باورم
میخوام تو این سکوت تلخ ، صداتو از یاد ببرم
بزار کوله بارم روشونه شب بزارم
باید که از اینجا برم ، فرصت موندن ندارم
داغ ترانه تو دلم ، شوق رسیدن تو تنم
تو حجم سرد این قفس ، منتظر پر زدنم
من از تبار غربتم ، از آرزو های محال
قصه ما تموم شده ، با یه علامت سوال
بزار کوله بارم روشونه شب بزارم
باید که از اینجا برم ، فرصت موندن ندارم
وقتی که بود نمیدیدم وقتی میخواند نمی شنیدم وقتی دیدم که نبود وقتی شنیدم که نخواند! چه غم انگیز است که
وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد ومی خواند و می نالد ,تشنه ی آتش باشی نه آب و چشمه که
خشکید چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخارشد و به هوارفت و آتش کویر را تافت ودرخود گداخت واز زمین
آتش روئید و از آسمان آتش بارید تو تشنه ی آب گردی نه تشنه آتش و بعد : عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا
بود از غم نبودن تو می گداخت !
با من بمان...
صدایت می زنم می آیی کنار دلتنگی ام می نشینی دستهایت را می بویم و چشمهایت را می جویم گونه هایت بوی غریب خاک
باران خورده را می د هد و لبهایت یادآور غنچه ایست که تنها یک طلوع تا غروب همسفر خورشید شد و تو چقدر نجیب و با صداقت
نگاهم می کنی و چقدر مهربانی را در آئینه چشمانت برایم تکرار می کنی حالا فقط سایه ام را همسایه می شوی کاش دلتنگی
ام را هم خانه می شدی غروبم را طلوع دریایم را آسمان ،،، حالا به همان همسایه ی سایه بودنت قانعم ! فقط تا صبح با من بمان
دلم برای دیروزها تنگ است تو بمان با من تنها تو بمان..
از طرف دوستان عزیز.
از طرف دوستان عزیز
گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها
حسرت ها را می شمارم
و باختن ها
وصدای شکستن را
... نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم
وکدام خواهش را نشنیدم
وبه کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگــــــــــــــــم
اینم برای همه ی کسایی که با تمام مشکلاتشون باز به زندگی عشق می ورزند
با من نفس می کشد
قدم که برمی دارم
قدم برمی دارد
اما وقتی که می خوابم ، بیدار می ماند
تا خوابهایم را تماشا کند
او مسئول آن است که خوابهایم را تعبیر کند
او فرشته من است
همان موکل مهربان
اشک هایم را قطره قطره می نویسد
دعاهایم را یادداشت می کند
آرزوهایم را اندازه می گیرد
و هر شب مساحت قلبم را حساب می کند
و وقتی که می بیند دلتنگم ، پا در میانی می کند
و کمی نور از خدا می گیرد و در دلم می ریزد
تا دلم کوچک و مچاله نشود
به فرشته ام میگویم: از اینجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟
من کی به ته رویا هام میرسم؟
میگویم:من از قضا و قدر واهمه دارم
من از تقدیر میترسم
از سرنوشتی که خدا برایم نوشته است
من فصل آینده را بلد نیستم
از صفحه های فردا بی خبرم
میگویم: کاش قلم دست خودم بود...کاش خودم مینوشتم...
فرشته ام به قلم سوگند می خورد و آن را به من می دهد
و می گوید:ب نویس. هر چه را که می خواهی...
بنویس که دعاهایت همان سرنوشت توست
تقدیر همان است که خودت پیش تر نوشته ای...
شب است و از هزار شب بهتر است
فرشته ها پایین آمده اند و تا پگاه درود است و سلام
قلم در دست من است و می نویسم
می دانم که تا پیش از طلوع آفتاب
تقدیرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت.
چند روزی تا شبهای قدر بیشتر نمانده
همه برای هم دعا کنیم خدا همین نزدیکیست...
دعاهایت را بنویس.
کجایش را نمی دانیم.
فقط می رویم تا برسیم ...
بی خبر از آنکه همیشه رفتن راه رسیدن نیست.
گاه برای رسیدن باید نرفت، باید ایستاد و نگریست.
باید دید، شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت کند.
باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده ...
گاه رسیده ای و نمی دانی
و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای.
مهم رسیدن نیست، مهم آغاز است
که گاهی هیچ روی نمی دهد
و گاهی می شود، بدون آنكه خواسته باشی!
پدرم می گفت تصمیم نگیر!
و اگر گرفتی آغاز را به تأخیر انداختن، نرسیدن است
اما گاهی آغاز نکردنِ یک مسیر، بهترین راه رسیدن است.
گاه حتی لازم است بعد از نمازت بنشینی و فکر کنی،
ببینی كه ورای باورهایت چیست؟!
ترس یا اشتیاق یا حقیقت؟!
گاهی هم درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی و غذا بدهی؛
ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟!
یا پای کامپیوترت نباشی، گوگل و یاهو و فلان را بیخیال شوی
با خانواده ات دور هم بنشینید، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و
ببینی زندگی فقط همین صفحه نمایش و فضای مجازی نیست ...
شاید هم بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی
در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟!
لازم است گاهی عیسی باشی
ایوب باشی
و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آیی و
از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و با خود بگویی:
سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم ...
آیا ارزشش را داشت؟!
سپس کم کم یاد می گیری
که حتی نور خورشید هم سوزاننده است اگر زیاد آفتاب بگیری.
می آموزی كه باید در باغ خود گل پرورش دهی،
نه آنكه منتظر کسی باشی تا برایت گلی بیاورد.
یاد می گیری که می توانی تحمل کنی که در خداحافظی محکم باشی
و یاد می گیری که بیش از آنكه تصور می كردی خودت و عمرت ارزش دارد.
+ خدا مرهم تمام دردهاست. هرچه عمق خراش های وجودت بیشتر باشد، خدا برای پر کردن آن، بیشتر در وجودت جای میگیرد.
+ اگه دنیا رو رنگی نمی بینی، پس سیاه و سفید ببین... چون بهتر از ندیدنه! " از یه دوست "
+ ممکنه دیگه نتونم زیاد بیام اینجا. چون باید درس خوندن برای کنکور رو شروع کنم. ولی سعی میکنم چندمدت یه بار بیام. چون دلم براتون تنگ میشه. راستی نماز و روزه هاتون قبول باشه. امیدوارم منو هم دعا کنین.
برگشتم....
امروز بعد ازچند وقت برگشتم...
برگشتم به این صفحه سیاهی که فقط غمهای منو تو خودش جا داده.
صفحه ای که هر خطش برای من یه خاطره هست.
خیلی وقته که عوض شدم...آره عوض شدم
همه چیزم عوض شده...
میخندم اما همش دروغه...از ته دلم میخندم...اما همش برای اینه که بهم نگن چرا تغییر کردی.
آخه میدونی چیه! حالم از سوال پرسش بهم میخوره....
شوخی میکنم تا نگن دیوونه ای..تا ازم نپرسن چرا اینجوری میکنی
حالم از هرچی دوست دارم و عاشقتم بهم میخوره..چون همش دروغه...یه دروغ.........
حالم از هرچی عشق و عاطفه است بهم میخوره...
حالم از توام بهم میخوره...نخند..آره از توام بهم میخوره.
فکر نکن ایندفعه هم مثل همیشه است که میگم
ازت بدم میاد ولی بعدش بهت میگم دروغ گفتم ..نه ایندفعه حالم از همه چیزت بهم میخوره....
بخند عیبی نداره....اصلا"بیا باهم بخندیم..ها ها...
بیا باهم بخندیم....
ولی من به سرنوشتم میخندم... توام به من بخند......
دوست دارم برای یه بارم شده تو چشات نگاه کنم...بعد خودم..
اره ٫ خودم...بهت بگم ازت نفرت دارم
بگم حالم ازت بهم میخوره .
آره حق داری اینجوری نگام کنی....
حق داری اینجوری نگاه کنی که انگار داری به یه دیوونه نگاه میکنی
چون دیوونه شدم...
همه چیز داره یادم میاد از اول تا اخر
از اولین روزی که دیدمت تا الان که دیگه ازت نفرت دارم...
از اولین باری که برات گریه کردم چون دوست داشتم تا الان که بخاطر نفرت ازت گریه میکنم
از اولین باری که برای توی لعنتی..........
حالا که فکر میکنم از کارایی که انجام دادم خندم میگیره.
چقدر بچه بودم.....چه راحت تونستی با یه لبخند عاشقم کنی...
چه راحت تونستی با یه نگاه روانیم کنی.....
میدونی!!!
میخوام سنگدل بشم..میخوام کاری کنم که همه ازم بدشون بیاد
میخوام کاری کنم ..همه ازم متنفر باشن
کاری کنم که هیچ کس بهم نگه دوست دارم
کاری کنم که....خودمم از خودم بدم بیاد
درست مثل الان که از همه چیز متنفرم
کاری کنم که دیگه نتونم زنده باشم
اره .....خود کشی
اما نه..........بچه بازیه
من تورو خورد میکنم ..کاری که تو با من کردی
کاری که اون دختره ی آشغال که مثلا دوست صمیمیم بود باهام کرد.
کاری که کسی که همیشه بهش اعتماد داشتم باهام کرد ...
منم باهاتون میکنم...اون موقع است که میبینید منم میتونم خود خواه باشم
اون موقع است که میبینید منم...اره من ......منم میتونم یه ادم بی تفاوت باشم
سکوت.......
گریه..........
اشک.........
خنده.........
بسه دیگه همه ی اینا بسه...
منم عوض میشم درست مثل خودتون....خود خودتون....
اون موقعه است که با صدای بلند برای خودم میخندم
اون موقعه است که دیگه راحت میشم
اون موقعه است که روانیت میکنم
بعدش یه نفس عمیق...بعد هم یه خواب ابدی
یه خواب ابدی................
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: « باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او می خورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که میدانم او چه کسی است …!
به امید فردایی بهتر....
با تو بودن دنیاییست برای دلم.........
یک نفر به خدا گفت :
اگر سرنوشت مرا تو نوشتی پس چرا آرزو کنم؟
خدا گفت :
شاید نوشته باشم هرچه آرزو کنی.........
امروز قشنگ ترین روز زندگیم است.
چه دنیای بی احساسیست دنیای این آدمها......
احساس سیری چند....؟؟!
آدم ها عجیبی دارد اینجا.....!
دوستی هایشان ناگهانی ست....
دلبستن شان غریب.....
و رفتن شان آشنا.....!!
هر 60 ثانیه ای رو که با عصبانیت، ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی، از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است که دیگر به تو باز نمیگردد
زندگی کوتاه است، قواعد را بشکن، سریع فراموش کن، به آرامی ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدودیت بخند، و هیچ چیزی که باعث خنده ات میگردد را رد نکن
آموخته های من .....
آموخته ام که عشق مرکب
آموخته ام که هیچ کس در نظر ما کامل
آموخته ام که این عشق است که
آموخته ام که تنها کسی مرا شاد میکند ،
آموخته ام که گاهی مهربان بودن
آموخته ام که مهم بودن خوبست
آموخته ام که هرگز نباید به هدیه ای که
آموخته ام که همیشه برای کسی که
آموخته ام که زندگی جدیست ولی ما نیاز به
آموخته ام که تنها چیزی که یک شخص میخواهد فقط
آموخته ام که زیر پوست سخت همه افراد کسی
آموخته ام که خدا همه چیز را در یک روز نیافرید ،
آموخته ام که چشم پوشی از
آموخته ام که وقتی با کسی روبرو میشویم ،
آموخته ام که لبخند ارزانترین راهی است
آموخته ام که باد با چراغ خاموش کاری ندارد.
آموخته ام که به چیزی که دل ندارد نباید دل بست .
آموخته ام که خوشبختی جستن آن است نه پیدا کردن آن .
و آموخته ام که قطره دریاست ، اگر با دریاست .
و آموخته ام که عشق ، مهربانی ، گذشت ،
بیا بنویسیم
سرنوشت !!!!
خاطرات من ..شوق پرواز
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری
قیصر امین پور
من فقط عاشق اینم
من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم
الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم
من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری
مثل روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم.
من فقط عاشق اینم ، روزایی که با تو تنهام
کار و بار زندگیمو بزارم برای فردا
من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم
بشینم 1 گوشه ی دنج موهای تو رو ببافم
عاشق اون لحظه ام که .... پشت پنجره بشینم ،
حواست به من نباشه تو رو دزدکی ببینم
من فقط عااشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم
عاشق نشدی زاهد
عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی؟
در شعله نرقصیدی، پروانه چه می دانی؟
لبریز می غمها، شد ساغر جان من
خندیدی و بگذشتی، پیمانه چه می دانی؟
یک سلسله دیوانه، افسون نگاه او
ای غافل از آن جادو، افسانه چه می دانی؟
من مست می عشقم، بس توبه که بشکستم
راهم مزن ای عابد، میخانه چه می دانی؟
عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن
ای بت نپرستیده، بتخانه چه می دانی؟
تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را
مقصود یکی باشد، بیگانه چه می دانی؟
دستار گروگان ده، در پای بتی جان ده
اما تو ز جان غافل، جانانه چه می دانی؟
ضایع چه کنی شب را، لب ذاکر و دل غافل
تو ره به خدا بردن، مستانه چه می دانی؟
صفحه قبل 1 صفحه بعد