همه ما گم شدیم هر کدام در دنیای خودمان و از دغدغه های کوچک برای خودمان کوه ساختیم....
فراموش کردیم هر آنچه را که باید به یاد می داشتیم زیباترین اهداف را و بدتر از آن هر چه قدر زمان می گذرد اهداف پوچ در نظرمان پر رنگ تر می شود.
یادمان رفته زمانی را که دمیده شد از روح الهی در این کالبد بی ارزش و فراموش کردیم آن زمزمه هایی را که در گوشمان می خواند تو را برای خودم آفریدم و پروردم تو را برای انسان بودن آفریدم برای انسانیت برای جنگیدن....
جای جای زمین ترک بر می دارد می غرد می خروشد و در آخر فریاد می زند و پس از اندکی جرقه آرام می گرید...
می گوید: ببینید مرا... من تنها درد می کشم..
کودکی را می بینم که جسم سرد مادرش را در آغوش می کشد...جنگ خون آوارگی فقر...
زمین عدالت را فریاد می زند اما کسی گوش شنیدن ندارد.
همه ما گم شدیم همه کور شدیم و کر و فقط خودمان را می بینیم.
ولی زمین همچنان عدالت را فریاد می زند....
من تنها کاری که می توانم این است که بنویسم تا فراموش نکنم همین
نظرات شما عزیزان: