.............
مهاجر غربت.(اجتماعی.فرهنگی.علمی
این وبلاگ سعی بر این دارد که تمامی اطلاعات اجتماعی.فرهنگی. وعلمی روز را ارائه دهد

پشت در ایستاده، صدای شر شر خون از رگ های گیج گاهش به گوش می رسد عرق از سر و رویش می بارد می لرزد نفس نفس می زند و زیر لب هر آنچه را از ذکر ها می داند زمزمه می کند گویی شهادتین را می خواند چشمان میشی و نیمه کشیده اش در زیر تکه از نور مهتاب که از پنجره ی شکسته ی اتاق به داخل زده می درخشد و بلور های اشک بر برق چشمانش می افزاید از صورت سفید و پهنش اشک و خون و عرق با هم به پایین گونه اش می لغزد فانوس کهنه و خاک گرفته اش را که در گوشه اتاق چشمک می زند و در حال خاموش شدن است فوت  می کند و کنارش می نشیند و نا امید لبخند می زند و تمام خاطرات زیبای زندگی اش  با سرعت از ذهنش عبور می کند دیوانه وار با اشک می خندد. گونه های ظریفش رنگ باخته دیگر از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسد. انگشت اشاره ی ظریفش را به داخل حلقه ی ضامن نارنک انداخت و به یاد حرف های پدرش افتاد که در آخرین لحظه های دیدارش با دختر دلبندش بعد از بوسیدن پیشانی او در گوشش زمزمه کرده بود در می شکند و چند گرگ انسان نما با چشمان آتشین و ریش های بلند با تن هایی هم چون خرس و رنگ پوست تیره به تیرگ شب در حالی که دندان به دندان می ساییدند و صدای غروچ غروچ کردنش گوش شب را کر می کرد و با لبخند های شیطانی وارد می شوند و با نگاه های کثیف خود به نقطه ای خیره می شوند و باز می خندند و پیش می روند اما او ضامن را می کشد و برای آخرین بار به حرف پدر گوش می سپارد.

پشت پرده در گوشه ای چمپاتمه زده و زانو ها را در بغل گرفته دهان کوچکش را به استخوان های زانو چسپانده و با صدای خفه در درون خود فریاد می زند و گوشه ی پرده نظاره گر است، در جلوی چشمانش لایه هایی از ابر تشکیل می شود فشرده می شود و در آخر می بارد و باز صحنه صاف می شود می لرزد و فقط می نگرد مو های حنایی زیبایش که به زردی می زند هم چون چادری احاطه اش کرده چشمان کوچک سبزش توان دیدن ندارد... پدر و دو برادرش در گوشه ی اتاق به حالت زانو نشست اند محکم و پر غرور هیچ نمی گویند و فقط زیر لب شهادتین را زمزمه می کنند تمام وصیت هایشان را با نگاه هایشان به مادر و خواهر می فهمانند برای آخرین بار به چشمان مادر می نگرند و رازهایی را با هم رد و بدل می کنند ، برای یک لحظه زمان متوقف می شود و همه چیز از حرکت می ایستد اول صدای غرش بعد دودی و بعد مدال هایی سرخ بر پیشانی و سینه ی پدر و برادران می درخشد با لبخندی بر لبانشان. قلبش کوچک تر از آن است که تاب بیاورد می تپد برای آخرین بار چشمان کوچک بی گناه و آبی اش را می بندد و به پدر و برادر می پیوندد.

مادر پیشانی پسر را می بوسد پسر هم پیشانی فرزند، همدیگر را در آغوش می کشند پیمان می بندند و پدر قسم می خورد که این آخرین دیدار نخواهد بود و به هم لبخند می رنند و پدر فریاد می زند محکم باش مرد باش من برمی گردم ولی هیچ گاه...هر غروب خورشید را می شمرد و خوشحال می خندد که امروز هم به پایان رسید و به آمدن پدر نزدیک تر شدم به یاد قسم خوردن پدر می افتد و خود را دلداری می دهد آغوش مادر و لالایی های او هر روز تسکینش می دهد با اشک هایش صورتش را می شوید نمی داند چگونه به پسرش بگوید که بابا دیگر نمی آید...همه جا ویران است و می سوزد و خاک می شود همه چیز رنگ می بازد و آسمان دیگر آبی نیست و به سیاه می ماند هیچ چیز حق قد کشیدن ندارد همه جا ویران است و فقط یتیم خانه های مزار و بامیان و کابل و ... همچنان متولد می شوند قد می کشند و آباد می شوند.

درختان را قطع می کنند و گل ها زیر چکمه ها له می شوند و لاله ها در هوای مسموم پرپر و چمن تا سر از خاک بیرون می آورد و دنیا را می بیند ناامید می خشکد بی آنکه سبز بودنش را به رخ دنیا بکشد تانک ها نفر بر ها هلی کوپتر ها و هواپیما ها می رویند و می شکفند غرش می کنند و پیش می روند هوا تاریک می شود و مردانی با موهای بور و پوست هایی سرخ مانند گویی همگی فشار خون دارند با لهجه های بی معنی روسی عکس زنان به ظاهر زیبا و نیمه عریان خود را به مادرم نشان می دهند و می خندند و سر می جنبانند و به جامه ی بلند و پرچین و دامن دار مادرم که با گل های لاله سرخ تزیین شده نگاه می کنند و به نشانه ی تمسخر نیش خندی می زنند و می روند..........اما به جای آنها مردانی می آیند با لباس های بلند که دو طرفش چاک هایی دارد با جلیقه هایی ضمخت که رویش با چند ردیف تیر مسلسل تزیین شده و همگی پارچه های چرکین با رنگ های تیره چند دور به سر خود بسته اند و با دنباله اش دهانشان را بسته اند و چشمان سیاه و حدقه ی پر خون و قرمزشان را بیرون گذاشته که خشم در آن موج می زند و ریش های بلند که از زیر آن پارچه چرکین سرک کشیده و همگی دستاری بر بازو انداخته اند و کلانشی بر بازوی دیگر و فریاد می زنند الله اکبر...دستان دختران را به جرم حنا زدن قطع می کنند و دو نفر را به جرم دوست داشتن سنگ سار می کنند و هزاره ها را به جرم هزاره بودن و شیعه بودن کافر می خوانند و سر می بند و قتل عام می کنند و فریاد می زنند الله اکبر دختران را به جرم دختر بودن از مدرسه رفتن منع می کنند و مردانی را که ریش ندارند به جرم کوسه بودن تا سر حد مرگ به بار کتک می گیرند...و فریاد می زنند الله اکبر و قرآن می خوانند...

آنها هم مثل ماری زخم خورده به گوشه ای می خزند و به ظاهر از نظر محو می شوند و به جای آن ها مردانی می آیند به ظاهر مرد با رنگ های گوناگون و زبان های رنگارنگ و با لباس های هزار جیب و صلاح و کلاه آهنی و لهجه های عجیب انگلیسی آلمانی فرانسه و...گویی همه دنیا به نجات ما آمده اند و به حال ما دل می سوزانند اما به رگبار می بندند کودکی را که نمی دانسته که نباید بیشتر از یک متر به آنها نزدیک شود ...کودکی در گوشه ای نشسته به ظاهر کودک با دلی پیر و خسته اما هر چه به او منگری یک پایش را نمی بینی گویی پایش هم مثل روزگار به حالش نامردی کرده و او را تنها گذاشته خسته از روزگار روی مین رفته تا هم خود و هم صاحبش را از دنیا راحت کند روی مین هایی که همین مردان کلاه آهنی به سر در زمین کاشته برای مبارزه با تروریست.

اما من هیچ کدام از این ها را ندیده ام من در هیچ کدام از این صحنه ها نبوده ام اما من انسانم با چشمان بی اشک می گریم می سوزم اماهیچ نمی توانم جز آنکه در گوشه ای دیگر از دنیا متولد شوم کودکی را آن گونه که حق یک کودک است سپری کنم بزرگ شوم و بی سر و صدا بمیرم.

جوانم، قلبم وجدانم فطرتم ذاتم آرامم نمی گذارد دستانم سیلی بر صورتم می کشد و حنجره ام فریاد می کشد بیدار باش هشیار باش دنیا اینطور نیست که تو می بینی .

آرامش جوانی ام صلب می شود خواب  چشمانم  را تنها می گذارد قلبم به یاد می تپد. خودم را مشغول می کنم چشمان و گوش هایم را می بندم و به زور می خندم و می خندم چون از کودکی به من گفته اند باید به روی دنیا خندید .

حال آن که درونم آزرده است خسته است زخمی است و شکایت می کند و فریاد می زند من انسانم ...

دوست دارم آب نبات چوبی ام را به آب شور دریا بیندازم و شیرنش کنم.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: یک شنبه 29 بهمن 1387برچسب:,
ارسال توسط ذبیح الله جعفری

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: